محـــياكوچولوي مامانمحـــياكوچولوي مامان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

ღ❤عشــــق وزنــــــــدگي من محـــــــــــــيــاجــان❤ღ

ماه دوم زندگي محيا جان

سلام عسلم گل باغ زندگي من يواش يواش داري بزرگ مي شي الان دوماهه اي كوچولوي ريزه ميزه من برديمت دكتر آخه به خودت مي پيچيدي وسرخ ميشدي ونفخ مي كردي ودل درد داشتي وهمش گريه مي كردي آقاي دكتر مهربون چندتا شربت ودارو داد كه با خوردنش خيلي بهتر شدي شبا بيدار مي شدي وگريه مي كردي وروزا همش خواب خواب بودي اين ماه هم زود تموم شد با عكساش مرورخاطرات مي كنم     جوجوي من از بس با انگشتاي كوچولوت صورتتو زخمي مي كردي مجبور شديم دستكش دستت كنيم ببخش گلم     ...
13 خرداد 1393

ماه اول زندگي عروسك من

به نام خدا سلام عزيزم من اين وبلاگوتازه ثبت كردم برا همين عكساوياداشتهارواز اول بايد بذارم تا به زمان حال برسيم يكم طول مي كشه ولي ماماني يواش يواش ميذارم گلم     ده روز بعداز تولدت طبق رسوم رفتيم برا پاگشا خونه ماماني ده روز اونجا مونديم به ماماني خيلي زحمت داديم خدا سلامتش كنه پا به پاي من شبا بلند ميشدتا شما شيربخوريدسختي هارو تحمل مي كرد واي محيا الان مي فهمم كه ماماني چه زحمتي برام كشيده ايشا...هميشه سلامت باشه وقتي شير مي خوردي يواش ميزديم به پشتت كه آروغ بزني دل درد نگيري گلكم فدات بشم جوجوي من زندگي من راه زيادي هست كه برسي به آينده قربونت برم كم كم با كمك خدا بزرگ وبزرگ...
13 خرداد 1393

ورود به خونمون خوش اومدي گل من قدمهاي كوچيكت رو چشم مامان وبابا

سلام قربونت برم به خونه خوش اومدي ما همه از من وبابا گرفته تا بابابزرگاومامان بزرگا وعمه وخاله وعمو هممون بي صبرانه منتظر ورود شما به خونه بوديم تا خونمونو با قدوم  متبرك كني عسيسم.فدات بشم جوجوي من   مامان بزرگ با اسپندمنتظربود اومدني خونه زودي برديمت حموم تا تميز تميز بشي روزاي اول زندگيت يكم برا من سخت بود تا حالا نيني نداشتم مامان شدن يه حس غريبي داشت ولي شيرين بود هممون خوشحال بوديم كه پيش ما اومده بودي جوجوي من كم كم تونستي شير بخوري اولا يا همش خواب بودي   يا گشنه بودي نازك من اينا عكساي تو خونس گلم         &nbs...
13 خرداد 1393

روز اول زندگي محيا جان

دختر قشنگم سلام مي خوام از روزي بگم كه بهترين روز زندگي من بود درست 9ماه پيش بود كه دنياي تكراري من رنگ شادي گرفت.وقتي تودل ماني تكون مي خوردي دل مامن برا ديدنت لحظه شماري ميكرد . عزيز دلم اونقدر براي اومدن به دنيا عجله داشتي كه اجازه ندادي صبح بشه و2:5نيمه شب يكشنبه 27مردادماه92 تو يه تابستون گرم تو بيمارستان شمس تبريز پاهاي كوچولوو نازتو تو اين دنياي بزرگ گذاشتي وشدي نور چشم ما .اونروز بهترين روز زندگي مامان وبابابودحالا ديگه شده بوديم دونفرونصفي مامان وباباويه فرشته كوچولوكه تو بودي عزيزم چند تا عكس از اون روز به يادموندني كه خيلي هم دور نيست دارم كه ببيني چقد ناز بودي دختركم.   ...
13 خرداد 1393